« اصلا طلبه ملالغت نباشد اوضاع به هم میریزد...از رسوایی هایمان نوشتند! »

این روزها

نوشته شده توسطبنیادی 1ام آذر, 1395

مقالات اشعری را این روزها ورق میزنم. و هر از گاهی با ابواب الهدی میرزا مهدی کلنجار میروم. گاه خیمه عزاداری سرکوچه را حس میکنم.
1- گزارش های اشعری از وضعیت درگیریهای کلامی و فکری ان عصر دور گاه بسیار راهگشاست. بیشتر دنبال ردپای جریانهای شیعی هستم در اندیشه های آن عصر، جالب است اشعری شیعه را به سه طایفه تقسیم میکند، غالیان، روافض و زیدیه. اولی گروهی بیشتر عقیدتی هستند دومی سیاسی نظرگرا و سومی سیاسی عملگرا! توصیفات این سه طایفه که در جای جای کتاب پراکنده است بسیار جالب و خواندنی است. بخصوص اگر بخواهی شیعه الان را بررسی کنی که خلف کدام دسته است!
2- ابواب الهدی به نظرم مانیفست اندیشه میرزامهدی است، برای من بیش از هر چیز ناسازگاریهای مبنایی گسترده اش قابل توجه است. میرزا مهدی از آن دسته دغدغه مند هایی است که در عرصه اندیشه اسلامی مشکلی را درک کرده اما نتواسته مساله را به خوبی دریابد و گیر کار را بیابد لذا خود به ناسازگاریهایی درونی در اندیشه گرفتار آمده است. به نظرم هنوز میرزا مهدی و اندیشه اش به خوبی شناخته نشده است. در بین طرفدارانش حتی!
گاه میاندیشم طرفداران میرزا مهدی موسوم به مکتب تفکیک تناسبی با او ندارند نمیشود این جریان کنونی تفکیک را به راحتی به او منسوب کرد.
3- با اینکه در فضای مذهبی بیشتر اهل نقد و به قول بعضیها نق! هستم اما هیات سر کوچه که چادر زده و هر شب نذری میدهد به خاطر متانت و صدای آرامش و سخنان ریبایی که از امام حسین ع به در و دیوار خیمه اش آویخته، حس همراهی ام را بر انگیخته است!
همینکه حسین(ع)، محور است امید رو به راه شدن هست! اگرچه وقتی چشم میدوزم گاه فقط نام این بزرگمرد تاریخ را میبینم و خودش و هویتش را غایب میابم. اما همینکه او محور همه این جریانات است امید در دلم زنده میماند.

پ.ن:
1- چندی پیش لیلای عزیز را بعد از سالها به طور اتفاقی دیدم. در راهروی دانشکده اللهیات آقایون! دانشگاه قم در حال عبور بودم که صدای آشنایی اعماق ذهنم را به تلاطم انداخت… لیلا بانو… سرم را چرخاندم … صورت معصوم و دوست داشتنی اش با لبخند متین همواره اش… خودش بود!!…. در این قحط النساء حس دلچسبی است مصاحبت با بانو لیلا. همان چند دقیقه تا میشد برایش غر زدم از زمین و زمان و….
2- پسرکم در دوران چسبندگی به سر میبرد! گاه حس میکنم هنوز انگار عضوی از بدنم است که اینطور جدا نشدنی است… در تلاشم استقلالش را با امنیت و آرامش درآمیزم و در درونش آرام آرام قیام دهم…

3- پنجم آبان نود و پنج


فرم در حال بارگذاری ...